سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/7/9
9:51 عصر

رنگ ها ادعا کرده بودند

بدست آقای مربع در دسته

به نام تنها لایق کرنش

" رنگ ها ادّعا کرده بودند... "

رنگ ها پاشیده شده بودند روی دیوار, دیوار چسبیده بود به یک خرابه که انتهای کوچه را با سختی تمام پر می کرد. اعداد پرتاب شده بودند کف اتاق, دیوار مال اتاق بود و من بیرون, توی کوچه.

از اینکه هوا اینقدر سرد به نظر می رسید احساس خجالت می کردم آن هم بعد از اتّفاقی که توی مسیر برای دست هایم افتاده بود, چشم هایم باز نمی شدند و خستگی تقریبن امانم را بریده بود.

شما می توانید چند ساعت بعد را مجسّم کنید, صبح شده و اعداد دور من جمع شده اند, رنگ ها از سر و کول من بالا می روند و دست هایم در موجی از ابهام با خودشان کلنجار   می روند. این اوّلین باری است که ساعت را با دست, نه این طور که نمی شود که دست هایم هر کار که دلشان بخواهد با این ساعت قدیمی بکنند, ساعت مال مادر بزرگ بود, مادر بزرگی که انتهای همین کوچه زندگی می کرد, انتهای همین دیوار, قبل از آنکه خرابه انتهای کوچه را زورکی بپوشاند.

- مادر غذا می خوری؟!

مادر برای چای خوردن هم مجبور بود دندان های نو بگذارد, بیچاره دخترک فکر می کند اینها به همین جا ختم می شود که برگردد و به خاطر سردی هوا عذر خواهی کند.

چادر سفید مادر بزرگ انتهای کوچه افتاده بود, رنگ ها ادّعا کرده بودند که سر نماز مادر بزرگ افتاده کف اتاق. اعداد هنوز شمرده می شدند, پنجاه و نه, شصت, شصت و یک...

تو بیرون از خانه داشتی نگاه می کردی و دخترک از ترس اینکه سرما را بیاندازند گردنش رفته بود توی پستو پنهان شده بود.

- سُک سُک!

اینجا دست شما را می بوسد چطور محاسبه کرده باشید، از آنجا که مادر بزرگ داشت غذا می خورد،

- اما پیر زن که دندون خوردن این چیزا رو نداره, همین که بتونه سوپای دخترک رو بخوره از سرش زیادیه.

خیلی وقت نمانده و دور و برِمان تا صبح کلّی عدد جمع خواهد شد. رنگ ها روی دیوار چُر می کردند و دیوانه وار نگاهم را روی خود وا داشته بودند. یواشکی تمام راه هایی را که به انتهای کوچه ختم می شد بستم؛ خرابه بود, می گفتند ترسناک است داخلش یک پیر زن زندگی می کرده, کی و چطورش را می ترسند بگویند. حتّی اعداد هم این وقت شب حوصله ی حرف زدن ندارند, چه برسد به این دست های فراری که از فرط خستگی هذیان می گویند.

کمی به عقب بر می گردیم, مادر بزرگ روی صندلی راحتی اش نشسته و دخترک برای شنیدن قصّه ی مادر بزرگ لحظه شماری می کند. ساعت کنار پایه ی صندلی است و صندلی در حال رفت و آمد. دخترک پاهایش را  از سرما زیر کرسی گذاشته, ساعت توی دست های من باید قدمتی را که داشته پیدا کند.

- مادر, پاشو فیتیله ی چراغ رو یه کمی بکش بالا.

دخترک به چشم های مادر بزرگ خیره می شود و من هم پشت در, احتمالن خجالت می کشم در بزنم.

 لیوانِ پر از آب و مروارید های یدکی مادر بزرگ ته لیوان کنار بالش بالای سر خودش معلوم است, دخترک داخل پستو دارد غذا را آماده ی کند,

-         یالّا دختر, مگه سرما دستاتو برده, زودتر کار کن.

رنگ ها روی دیوار خبر از آمدن تو می دهند و مادر بزرگ پای سجاده ی نماز دعا می کند.

صبح شده و آسمان پر از رنگ های مختلف؛ چادر مادر بزرگ تا کرده, روی جا نمازش گذاشته شده بود. مادر بزرگ کوچه را آب و جارو می کند تا وقتی آمد از سر و روی خانه گل ببارد.

خرابه ی انتهای کوچه تنها برای عبور مادر بزرگ راه را باز گذاشته بود و گر نه زورکی خودش را هُل داده بود کنار دیوار.

اعداد توی اتاق پخش شده بودند و دست هایم از سردی هوا کِرِخ. نزدیک به نیمه شب بود, چند ساعتی بود که منتظر بودم. تقریبن از ساعتی که مادر بزرگ کف اتاق افتاده, من چشمانم به رنگ ها دوخته شده, دخترک تنها کنار کُرسی لَم داده و کاغذ سیاه می کند.

- مادر جون, میشه یه کمی چادرتو بِدی به من؟

می خواست از خانه بزند بیرون, قرار بود یکی از راه برسد. شب وقتی دستانش را بدون قرار قبلی به در زد, دیوار خرابه عقب کشید. دخترک توی پستو خودش را لای پتو پیچانده بود.

از سالی که از پیش آنها رفتی, مادر بزرگ غذاهای زیادی را مزه کرده است, دیگر سوپ چاره ی او نیست, دندان یدکی گرفته تا فکش دو برابر کار کند.

گوشه ی چشم هایش را باز کرد و گفت: " نود و نُه, صد, بیام؟ "هوا تاریکِ تاریک بود, خبری از ماه نبود؛

- مادر بچه شده؟!

نقاشی های دخترک دور و بَرِ مادر بزرگ را گرفته بود, دخترک روی زمین نشسته بود و چادر سفید مادر بزرگ رنگیِ رنگی.

مادر بزرگ لبخند می زند و دیوارِ خرابه... . آخر کوچه, یک خانه با تمام امکاناتی که می تواند دخترک را از ترس سرما نجات دهد, مشخص است. پاهایی از سر کوچه شب را می پیماید, رنگ ها روی دیوار بی حرکتند و صد قدم دیگر دست هایت به اتّفاق می افتند.

                            

بهنام دهقانی

بهار 84

 

 


<      1   2   3   4   5   >>   >