88/5/30
12:37 صبح

داستانی با عنوان «نحسی»

بدست آقای مربع در دسته

به نام تنها لایق کرنش

سلام. با یک داستان بعد از مدت ها به دیدار دوستان ندیده ام شتافته ام.

"نحسی"

- حتی می تونم قسم بخورم تسونامی به خاطر این باباقوری لعنتی اتفاق افتاد. از روزی که یادم میاد همیشه علت بد بیاری دیگران بودم. خودت یادته مامان و بابام برای اینکه چش نخورم!!! یه باباقوری بزرگ انداخته بودن گردنم. اولین باری که خودم از رو گردنم برداشتمش هفت هشت سالم بود، وقتی رفتم حمام و باباقوری رو دادم به ماجده!!!...، چته خوب؟، دیگه هیچی نمی گم؟...

شب، سیاهی خیره کننده ای داشت و کوچه از تنهایی به خود می لرزید. هرچه بیشتر به ملاقات صبح فکر می کردم بیشتر نمی خواستم ماجرایی را که پاشا برایم تعریف کرده بود باور کنم، او پسر ساده ای بود. همیشه احساس ترحم عجیبی نسبت به او داشتم، هیچوقت نمی شد بدون او حتی تا سر کوچه بروم. همیشه دوست داشتم کمکش کنم، به خاطر همین خیلی به او نزدیک می شدم. بیشتر زمانمان را با هم می گذراندیم چه در مدرسه و چه بیرون. وقتی زنگ مدرسه می خورد سریع می رفتم جلوی درب کلاسشان و منتظر آمدنش می شدم. زمانی که کنکور دادم و وارد دانشگاه شدم تا حقوق بخوانم او یک سال دیگر داشت تا دبیرستانش تمام شود. دوست داشت پزشکی بخواند، اما شنیدم که چند بار تلاش کرده و قبول نشده. نمی دانم در این سال ها که من از اینجا دور بودم چه اتفاقاتی افتاده، چطور شد پاشای احمق یک هو تصمیم به ازدواج گرفت، یا چطور با ماجده شب اول عروسیَش...؟!! با همه ی این ها، اینکه پاشا بتواند یک نفر را بکشد اصلن برایم قابل قبول نبوده و نیست، چه خواسته ماجده که همه ی فکر و ذکر کودکی های پاشا بود.

از زمانی که ما به این کوچه آمده بودیم حدود بیست سال می گذشت. آن زمان من تنها پنج شش سال داشتم و چیز زیادی از اوضاع و احوال آن زمان یادم نمی آید، فقط یادم هست هر وقت با این باباقوری که توی گردنم هست بازی می کردم، مادرم، پدرم و یا بعضی وقت ها هر دو سریع می دویدند طرفم و به من گوشزد می کردند که "عزیزم، این برای اینه که تو چشم نخوری گلم، از تو گردنت درش نیاری ها!!!". البته بعضی وقت ها هم که پدرم خسته می شد و یا توی حمام این گردنبند اذیتش می کرد سر مادرم غر و لند می کرد که "حالا اون پیرزن یه چیزی گفته ما چرا باورمون شده" بعد مامان آرام  چیز هایی به بابا می گفت و بابا هم آرام می شد. بزرگتر که شدم تنها همبازی من دختر همسایه مان بود که دو سال از من بزرگتر بود و مثل مادرش عبا سرش می کرد. مثل خواهری که هیچ وقت نداشتم دوستش داشتم، تا اینکه آن روز که داشتیم مامان بازی می کردیم و او شده بود مادر و من شده بودم بابا...

- سلام عزیزم، پاکت میوه رو بده به من و برو دست و روت رو خنک کن تا برات شربت بیارم، خوب عزیزم؟!

- باشه ماجده جان... ماجده، ماجده جان، بیا این وسایل منو بگیر من یه دوش بگیرم. ماجده، ماجده...

خیلی وقت ها وقتی به پیرزنی که پدرم می گفت فکر می کردم، دلم می خواست آن باباقوری را در بیاورم تا به همه ثابت کنم چیزهایی که آن پیرزن به مادرم گفته بوده یک مشت اراجیف بیشتر نبوده و من بدون آن باباقوری هم آدم نحسی نیستم، اما جرأتش را نداشتم چون هر وقت به هر علتی از گردنم خارج شده بود یا کسی ه خاطر آن باباقوری مرده بود یا اتفاق بدی افتاده بود. اولین باری که آن را در آوردم هفت یا هشت سالم بود، آن زمان دو سه سال بود که پدرم محله مان را عوض کرده بود، بعد ها وقتی از مادرم علت تعویض خانه و محله مان را پرسیدم با کلی اصرار از یک پیرزن و حرف های او گفت که حالا دیگر مرده بود و نمی شد در موردش چیز زیادی فهمید، مادرم هم که خیلی کم برایم تعریف می کرد، و گفت که تحقیر و نگاه دیگران چطور طاقت پدرم را طاق کرده بود. اوایل که بچه بودم، چیزی از این مسئله نمی فهمیدم ولی اینکه من همیشه تا قبل از تغییر خانه و محله تنها بودم برایم آزار دهنده بود، بعضی ها همین که می خواستم توی کوچه با بچه هایشان بازی کنم سریع دست بچه را می گرفتند و می رفتند.

معمولن سرش به لاک خودش بود، حتی حالا هم که به جرم قتل به زندان افتاده بود کم حرف می زد و سعی می کرد همه چیز را بیاندازد گردن نحسی. همه ی اتفاقات بد جهان را به نحسی خودش نسبت می داد و از همه کس کناره می گرفت. ما که به آن محله آمدیم او دوم دبستان بود و من کلاس سوم همان مدرسه نام نویسی کرده بودم. از اینکه تنها توی حیاط مدرسه می نشست و به دیوار خرابه ای که تنها چند تیر آهن سقفش از سوختن میان آتش جان سالم بدر برده بودند خیره می شد، احساس ترحم شدیدی نسبت به او پیدا کرده بودم. پدرم کارش سیّار بود و ما مجبور بودیم همیشه ی آماده ی سفر شویم، دوست پیدا کردن در این حالت برایم خیلی سخت بود به همین خاطر دوست داشتم وقتی بزرگ شدم رشته ای را انتخاب کنم که یکجا برای زندگی انتخاب کنم و همانجا بمانم. پاشا در این شرایطی که من داشتم بهترین گزینه بود چرا که خودش می گفت آنها هم چند سالی بیشتر نیست به آنجا آمده اند و از مرگ تنها همبازی اش، ماجده، بسیار غمگین و مضطرب بود و خودش را نحس و نفرین شده می دانست. بعضی وقت ها که بعد از غروب آفتاب با هم توی کوچه بودیم و به خرابه ی آخر کوچه خیره می شد و چیزهایی نشانم می داد، یا توی کلاس بعد از کلی کش مکش حالش بد می شد و کسانی را که می گفت می بیند من نمی دیدم، ازش می ترسیدم که نکند روح ماجده واقعن حضور داشته باشد یا او جنی شده باشد، اما پدرم که حرفهایش بر خلاف مأموریت هایش خیلی سنجیده بود می گفت اینها همه اش خیالات بچه گانه است و اعتقادی به این مسائل نداشت. من هم که حرف پدرم برایم سند بود و به این خرافات اصلن اعتقادی نداشتم از همان اوایل همیشه سعی داشتم او را متقاعد کنم که تو مشکلی نداری و این باباقوری یک سنگ بی ارزش بیشتر نیست. ولی همیشه می گفت:

- اگه به خاطر من نبود ماجده نمی مُرد، اگه من اون روز دوش نمی گرفتم و یه راس می رفتم تا برام شربت بیاره... اما خودش اصرار کرد که این چیه گردنت درش بیار، گفت اگه درش نیاری دیگه بات بازی نمی کنم، دیگه زنت نمی شم. منم گفتم مثلن می رم دوش می گیرم که باباقوری رو دربیارم و بدم بهش تا هم ثابت کرده باشم که دوسش دارم و هم نحس نیستم. اما همین که باباقوری رو در آوردم...

تازه پروانه ی وکالتم را گرفته بودم و دوست داشتم کاری برایش انجام دهم، چون به هیچ وجه باورم نمی شد که در قتل ماجده دست داشته باشد. به هر شکل با اصرار زیاد پذیرفت که در دادگاه کنارش باشم که شاید بتوانم با استفاده از قوانینی که به تازگی از پاس شدنشان خلاص شده بودم کاری انجام دهم. اما تمام مشکل نوع برخورد خود پاشا با این قضیه بود. مثل همیشه خودش را نحس ترین آدم دنیا می دانست و ماجرا را حتی برای من هم کامل تعریف نمی کرد، من هم که گیج گیج شده بودم، دنبال واقعیت بودم.

- دیگه بسه، ماجده، برو از اتاق بیرون، می دونم نباید اون روز باباقوری رو در می آوردم، باور کن تقصیر من نبود، خودت ازم خاصی بهت بدمش. دوست نداشتی شوهرت فک کنه که منحوسه و این باباقوریه مسخره می تونه ازش مراقبت کنه، ولی دوست نداشتم بعد از این همه سال بازم روحت بیاد، اون هم این طوری... من که هیچ وقت نخواسته بودم نجوای شبانه باهات داشته باشم، بزار باباقوریم رو بزارم...

- پاشا منم، چته؟ من زنتم ماجده، چرا اینطوری می کنی؟

- برو عقب، تو رو به مقدساتت برو عقب، باور کن تقصیر من نبوده، نیا نزدیک، نیـ ـ ـا!!!

- نه، نه، نـ ــ ــ ـه!!!

هروقت سر کلاس حالش بد می شد، مدیر یا ناظم دبستان سریع به خانواده اش اطلاع می دادند و بیشتر وقت ها من هم که بدم نمی آمد از کلاس جیم شوم، با آنها تا بیمارستان می رفتم، خیلی برایم عجیب بود که او فقط می توانست من را تشخیص دهد و بقیه برایش ماجده بودند و فکر می کرد که آنها هم مُرده اند و تا آخر کلاس گریه می کرد و از همه شان عذرخواهی، که "به مقدسات تقصیر این باباقوری بوده که تو مُردی و من بی تقصیرم"، بعد هم غش می کرد. بعضی وقت ها هم با یکی از بچه ها که هیکلی درشت داشت و بنا به تعاریف خود پاشا هم قد و قواره ی ماجده بود بعد از کلی التماس، گلاویز می شدند و می گفت تو روح ماجده ای که آمدی باباقوری را به رُخَم بکشی از گردنم درش بیاوری.

بعد از دیدن پزشکی که باعث شد روح ماجده آرام بگیرد، همیشه عاشق رشته ی پزشکی بودم و آرزوی پزشک شدن داشتم، وقتی سه بار در کنکور هیچ رتبه ای نیاوردم چه خواسته رتبه ی پزشکی، دیگر مطمئن شده بودم که بد بیاری من را رها نخواهد کرد و هیچوقت نمی توانم پزشک شوم. دیگر مدت ها بود که به خاطر ماجده غش نکرده بودم و مرگش را کم کم از یاد برده بودم اما با قبول نشدن در کنکور یکی دوبار توی محله دیده بودم که روحش مثل من بزرگ شده و دارد از همان خانه ای که سالها پیش بعد از آتش سوزی و مرگ ماجده، خانواده اش آنجا را ترک کردند بیرون می آید و بعد هم با همان عبای دور ترمه دوزی شده اش از جلوی خانه ی ما می گذرد، تازه هر وقت هم مرا می دید سلام می کرد و رد می شد. همیشه از اینکه به خاطر آن روز انتقام بگیرد احساس بدی به من دست می داد. دوست داشتم بخاطر تمام این سال ها عذرخواهی کنم. به نظرم وقتی مادرم گفت پدرت دیگر خسته شده و نیاز به استراحت دارد و به جای او من باید مغازه را اداره کنم فهمیده بودند من روح ماجده را دیده ام. مادر و پدرم که روحیه ام را دیده بودند، دنبال راهی بودند که سرگرم شوم و از فکر خلاص تا دوباره روز از نو روزی از نو نشود، این را پدرم وقتی داشتم می رفتم به مغازه اش سری بزنم و کم کم کارهای مغازه را تحویل بگیرم داشت پشت تلفن به مادرم می گفت و غمگین به نظر می رسید. وقتی مادرم آمد و گفت می خواهیم برایت دست بالا بزنیم اولش شکه شدم، ولی من هم دیگر از این تنهایی خسته شده بودم و پزشکی هم که قسمت نحسی من نمی شد.

مادرش می گفت سال ها منتظر به دنیا آمدن یک فرزند بودند و هر کاری که از دستشان بر می آمده کردند تا شاید خدا فرزندی به آنها بدهد؛ اما نه از دکتر و دوا و نه از نجوای شبانه کاری بر نمی آمد. او می گفت پیرزنی در محله ی آنها بوده که همه از او در نوشتن دعاهای عشق و نفرت و غم و شادی کمک می گرفتند، من که به این خرافات کاملن بی اعتقاد بودم، هم نظر با پدر پاشای بیچاره بودم که مخالف رفتن پیش این پیرزن و دار و دوای بی پایه ی او بود، اما می توانم احساسش را وقتی شایعه ی نازا بودن مادر پاشا محله را پر کرده بود، درک کنم. از قضا همین داروهای بی پایه و اساس باعث شده بودند که دقیقن موقع محاط ماه به وسیله ی صورت فلکی عقرب در ماه آذر مادر پاشا یک پسر دنیا بیاورد. همه ی محله که از نحوه ی بدنیا آمدن بچه خبر دار شده بودند، با آمدن زلزله حدود دو هفته بعد از تولد پاشا و خراب شدن بیشتر شهر، دیگر هیچکس شکی در نحسی او نداشت. پیرزن که به خاطر قولی که داده بود، مجبور شد باباقوری بزرگی را که روی روسری مشکی خود می بست و در کنار صورت سبزه ی جنوبی اش مثل یک سوسکِ سرگینِ قلمبه می ماند، به مادر پاشا بدهد و خواهش کند تا نحسی بچه همه را نگرفته این را بیاندازد گردن بچه و هیچ وقت آن را در نیاورد، آخر همه می دانستند بچه ای که با جادو جنبل دنیا بیاید نحس است چه خواسته توی آن روز نحس. بیچاره پیرزن که به خاطر در آوردن باباقوری، نحسی خودش را گرفته بود و مرده بود.

وقتی سه یا چهار سالم بود بارها اینقدر این باباقوری مزخرف را از گردنم کشیده بودم که چند بار خون از دورش آمده بود و گریه کنان همه را خبر کرده بودم. فکر می کنم تعداد بارهایی که گردنبند از گردنم باز شده، به تعداد انگشت های یک دستم نرسد، درست یادم نمی آید ولی چیزهایی از یک بچه ی یَقُر و بد ریخت یادم هست که یک بار به زور می خواست این گردنبند تنگ و عجیب و قریب را از گردنم در بیاورد که به محض اینکه گردنبند از گردنم پکیده شد او پرت شد آن طرف و با سر خورد لبه ی جدول و کلی خون دور و برش پخش شد، بیشترین چیزی که از آن صحنه که یکی دو بار هم از مادرم درباره اش پرسیدم و او هم جسته و گریخته برایم چیزهایی تعریف کرد، یادم هست، این است که مردم به جای اینکه اول دور او جمع شوند، سریع دویدند و گردنبند را از دست بچه کشیدند تا به گردن من بزنند، مادرم می گفت پسرک تا چند وقت اصلن نمی توانسته حرف بزند و بعدش هم که ما از آنجا اسباب کشی کردیم.

دلم برای خودم می سوزد. یک عمر با نحسی زندگی کردن و دردسر برای همه درست کردن آخرش گریبان خودم را هم گرفت و از طالع شومم ماجده هم نابود شد. خانه شان انتهای کوچه بود و درب خانه شان معمولن باز، نمی دانم چرا وقتی به آنجا می رفتم و ماجده را برای بازی صدا می زدم، هرکسی آنجا بود با تعجب نگاهمان می کرد و زیر لب می خندیدند و پچ پچ می کردند، آنها به من و ماجده حسودیشان می شد. وقتی من باباقوری را در آوردم و خانه ی آنها آتش گرفت و ماجده مُرد، دیگر هیچ کس به من نخندید و حتی برایش مراسم هم نگرفتند. به همین خاطر بود که هر روز روح نا آرام ماجده برای گرفتن انتقام از آنها می آمد تا باباقوری را از من بگیرد. دکتر بیچاره چقدر به من و روح ماجده دارو داد تا هر دوتایمان آرام شویم و مدت ها بخوابیم بعد از چند بار که با هم خوابمان می برد ولی باز فردا صبح ماجده می آمد، یک شب که باز هم با هم خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیگر ماجده نیامد و دکتر گفت که روح ماجده آرام آرام شده و هرگز پیش من نمی آید، دیگر قصد انتقام گرفتن از هیچکس را نداشت.

می گفتند ماجده، برهنه کف اتاق افتاده بوده و یک چیزی مثل چکش خورده بوده توی سرش، بیچاره! آن هم شب اول ازدواجش. پزشک قانونی می گفت با این شرایطی که مقتول را پیدا کرده بودند بدون شک درد زیادی نکشیده و سریع مرده، ضربه خیلی سریع، سنگین و غیر قابل انتظار بوده. خیلی دلم برایش می سوخت، ناکام از دنیا رفته بود و شوهرش، همبازی دوران بچگی اش، حتی به او نگاه هم نکرده بود. نمی دانستم این واقعه را چطور باور کنم. بعد از دبستان که ما به خاطر مأموریت پدرم، مدتی از آن محله رفتیم، تا دبیرستان که مجددن با پاشا هم مدرسه ای شدیم، از طریق تلفن و نامه کم و بیش از پاشا خبر داشتم و می دانستم دیگر از آن حمله های عصبی خبری نبوده، اما بیچاره پاشا وقتی که توی دبیرستان بعد از سه چهار سال همدیگر را دیدیم، می گفت توی این مدت هیچکس با او دوستی نداشته و تنهای تنها بوده و حتی ماجده هم پیشش نمی آمده. خودش می گفت مادرش دختر مورد نظرش را پسندیده و شب خواستگاری وقتی که روح ماجده را دیده که برایش چایی آورده جا خورده، اما گذاشته به حساب روحیه ی نا مناسب خودش و فکر و ذکر اخیرش که دوباره شده بوده ماجده، می گفت: "وقتی که اسم و رسم دختر و خانواده شو شنیدم، دیگه مطمئن شدم که خود روح ماجده ست". از این خنده ام می گیرد که حتی مادر و پدرش هم وقتی این مسأله را از زبان خودش شنیده بودند، مسخره اش کرده بودند و مادرش بین انگشت شصت و سبابه اش را گاز گرفته که "تو مگه همه ی فکر و ذکرت ماجده نبود؟! خوب حالا که بعد سالها برگشتن و دخترِ هم مجرده! دیگه چرا چرت و پرت می گی؟!" و بعد توی خانه بُخورِ سدر و کافور به راه انداخته.

- یکم سرت رو بیار جلو، پیش خودم گفته بودم حاضرم هر کاری بکنم که تو ناراحت نشی، حاضرم ازت عذر بخوام، اما این باباقوری!... نمی دونم بتونم درش بیارم یا نه، باور کن نمی دونستم می شه با روح تو سر سفره ی عقد بشینم.

- هه!!! چی می گی؟! پاشا جان، اگه ناراحتی هنوز دیر نشده، اگه نخوای من زنت نمی شم.

- نه، نه، من برای خوشحالی و آرامش تو حاضرم هر کاری بکنم. فقط قول بده نِمی ری؟

- تو چته امشب؟! حالت خوبه؟! کجا نرم؟!

- تو قول بده!

- باشه قول می دم! این چن سالم به خاطر اینکه خونمون آتیش گرفت مجبور شدیم بریم، اما الان اومدم که با تو باشم، زنت بشم، مگه نه؟!!

- همش تقصیر من بود که تو مُردی! اما خودت اصرار کردی که این چیه گردنت درش بیار، خودت گفتی اگه درش نیاری دیگه بات بازی نمی کنم، دیگه زنت نمی شم. منم گفتم مثلن می رم دوش می گیرم که باباقوری رو دربیارم و بدم بهت تا هم ثابت کرده باشم که دوست دارم و هم نحس نیستم. اما همین که درش آوردم، دیگه تو اونجا نبودی و خونَتون هم آتیش گرفته بود.

- من مُردم؟! فکر کنم امشب یه چیزیت می شه ها!!! چیزی خوردی؟ بی خیال، مهم نیس!

سرم داشت از درد منفجر می شد، شب تاریک تر از همیشه شده بود و تنهایی عذابم می داد. پزشک نوعی نحسی حاد را تشخیص داده بود و همین تنها عاملی بود که با آن توانستم حکم قصاص را در دادگاه برای پاشا لغو کنم.

 

بهنام دهقانی

مرداد1388

کازرون


   1   2   3   4   5   >>   >